علایم بلوغ

ساخت وبلاگ
نیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟ سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نه نیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ... دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم _بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ... نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید... بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ... قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم. _سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟ سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم... نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم... _نیوشا... نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟ سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد _نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من .. نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز.. _چچچچچچچشششششششششمم سرهنگ بازبخندی به اون زد ... یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. اما با راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا... سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون. تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد _ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .. _نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ... نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی .. تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش... _احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ... با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اورد نیوشا _یالا کمرتو یاز کن _چرا؟ نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد . نیوشا_ سس..سسس..سس شلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین _چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟ ..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم. نیوشام چیزی نمیگفت. _ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تا حالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید . _اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود .... _دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریع نیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .. _مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز . بازم حرکتی نکردم . تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم . نیوشا_ناتاشا ... هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه. نفس عمیقی کشیدم وگفتم _وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش. چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ... از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...
علایم بلوغ...
ما را در سایت علایم بلوغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amirsam bazarein19349 بازدید : 265 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن. وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری افتادم. با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک های اولیه دستشه. بی اختیاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش تبدیل به قهقهه بشه. دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید . کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم. هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت کنم. از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت. با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم : فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم به تمیزکاری نیست. هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد. _مطمئنی.، بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی. نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود . با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم که موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش. _چیکار میکنی وحشی؟ هاکان_بگیر بتمرگ به اندازه کافی تحملت کردم. نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل ولخت دیدم کهتو پیششون هیچی. خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی... داشت بند سوتینمو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین _ خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم. فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد. هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم . از تو خوش هیکلتراش منتظر یه اشاره منن . _خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم. هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم. (تو دلم گفتم : اره جون خودم، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش میسوختم) هاکان_خواهیم دید. بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه ر فت. تازه داشتم اطراف و میدیدم یه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه.، طرف دیگه حمامی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد. وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی حمام نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود . زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست. ساعتها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد . ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای اروم در حمامو باز کردم اروم سرمو کردم بیرون، چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش رفته بود من اونجام ...شایدم نه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنه قصد و منظوری داشت؟ پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم. از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد . با ترس و لرز به سمت نور رفتم. هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود . هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا ... _خدای من از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟ خواستم عکس توی دستشوببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای سینه هام له شدند. صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم _تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟ ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمین بلند شدم _من....من ...اومدم.... باچشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد _اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟ عصبی داد زدم _خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط اومده بودم ازت لباس بگیرم همین .... ملافه رو که عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو به طرف در رفتم که یهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری که سرم به شدت به عقب کشیده شد _ تا حالا هیچ ننه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنه الا تو ، اونم الان خودم درستش میکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون میفهمی کجا باید دهن باز کنی. نفس تو صورتم میخورد بوی تند الکل تو دماغم پیچید لباشو وحشیانه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت که شوری خون رو تو دهنم حس کردم . از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم به عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود . نباید میزاشتم بیشتر از این اذیتم کنه... هاکان خیالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا.. با همه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنها جایی که هر مردی رو از پا میندازه.. با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت
علایم بلوغ...
ما را در سایت علایم بلوغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amirsam bazarein19349 بازدید : 1545 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:30

صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين. نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟ _ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده .. لباستو بپوش ..چکمتو... نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم .. انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟ نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم .. _ولش کن بيا زودتر بريم .. نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم .. _نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم.. باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ... همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم... چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ... همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم .. ژنرال ازاد باش داد _از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ... در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد .. اين شعار ارتش ماست ... فهميديد؟ همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ... ژنرال_شعار ما چيست؟ _يا ميکشيم يا کشيته ميشويم.... ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟ _بله ژنرال ... نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا _ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟ نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ... _اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..
علایم بلوغ...
ما را در سایت علایم بلوغ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : amirsam bazarein19349 بازدید : 281 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26